همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

عیدِ سادات و همطاف غرغرو

سلام


همطاف بچه سید است! گرامی مادر، ساداتند و عیدغدیر از روزهای مهمانداری ماست. این اواخر با سکونت در شهرجدید گلبهار! ناهار نیز به دیگر گزینه های میزبانی اضافه شده است (گویا نمی‌شود مسیر 35 کیلومتری رو بکوبی و فقط دهان شیرین کنی و دریافت سکه تبرکی و برگشت... خوو سفره میزبان که گسترده است و پارک و فضای سبز همجوار هست و همطاف هم چادربه کمربسته حی و حاضر...)

دیـــروز تقریبا از 8 صبح، صبحانه نخورده راهی منزل گرامی والدین شدم تا غروب حوالی 18:30 که برگشتم.  خسته... گرسنه... کمردرد... کُــزت کجایی که یادت بخیر




این هم ایده امسالم برای سکه عید (گرامی مادر اصرار دارند خودشان سکه را به تک تک مهمانان بدهند. و اغلب وقت خداحافظی، همطاف سینی سکه بدست در جوار گرامی مادر می ایستد و ایشان نیز سکه رو، کف دست مهمانان قرار می‌دهند)

 

   ادامه مطلب ...

اجازه خانوم؟

امروز میهمان بانویی هستیم از دیار حافظ و سعدی...
نگین بانوی عزیز از پیش کسوتان دنیای مجازی هستند و سالهاست در نگین شیراز می نویسند، شعرها و نوشته های نگین، عطر و بوی بهار نارنج می دهد ...

سلام و عرض ادب به همساده های عزیز و محترم و آرزوی سلامتی ، آرامش و عاقبت بخیری برای تک تک این عزیزان  
سلامی ویژه هم خدمت مریم بانوی عزیزم  که من ِ کمترین رو قابل دونستن که برای وبلاگ همساده ها مطلب بنویسم... 
با اینکه واقعاً خودم رو قدّ و اندازه ی اعضای محترم این سرای صمیمی نمی بینم، اما ادب حکم میکنه اطاعت امر کنم و پیشکشی از جنس دل، تقدیمتان کنم...
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید ..
اون وقتا ( منظورم سال هزار و سیصد و تیر کمونه ! ) پنج زار خیلی پول بود .. اونم واسه یه بچه محصل اول ابتدایی .. اگه سن و سالتون به اون وقتا قد میده که هیچ .. وگرنه میتونید از بزرگترا بپرسید که با اون پول چه چیزایی که میشد خرید ... 
http://s3.picofile.com/file/8215102300/601470_nfH26umM.jpg

اون وقتا من روزی پنج زار از مامانم پول تو جیبی میگرفتم .. وضعم توپ توپ بود ! چه کنیم دیگه ؟ دختر یکی یه دونه بودم و نور چشم مامان و بابام ...
البته بماند که برادرم که دو سال از من بزرگتر بود روزی هفت زار میگرفت .. خوب خان داداش بود و احترامش واجب ! وگرنه پولی که اون بابت یه لواشک میداد درست همون قدر بود که من میدادم .. یا مثلا قره قوروت و تمبر هندی واسه هر دومون یه قیمت بود بخدا ! اما همیشه بهم یاد داده بودن که خان داداش احترامش واجبه ! منم قبول کرده بودم که خان داداش روزی دو زار (!) بیشتر از من قابل احترامه ! تازه شانس آورده بودم که توی یه خانواده دختر دوست دنیا اومده بودم ! وگرنه میکشتم خودمو ، روزی سه زار بیشتر حقم نبود !
سرتون رو درد نیارم .. یه روز صبح نزدیکیای امتحان ثلث سوم ، پنج زاریمو از مامانم گرفتم و راهی مدرسه شدم .. اون وقتا از سرویس خبری نبود ... چون هر خانواده ای بچه شو توی همون محل سکونتش ثبت نام میکرد و بچه ها هم هر روز سرشونو مینداختن پایین و میرفتن مدرسه و صحیح و سالم هم برمیگشتن ..
نه از خفاش شب خبری بود و نه از عنکبوت روز ! خوب بابا قدیما امکانات (!) نبود !
زنگ اول ریاضی داشتیم .. که همون حساب سابق باشه ! خانم معلم تمرینهای ریاضی رو دوره میکرد و منم که بخاطر قد و قواره فینگیلیم ! همیشه نیمکت اول مینشستم پنج زاریمو تو دستم میچرخوندم و با خودم میگفتم : زنگ تفریح که خورد ، من اولین نفری هستم که از کلاس بیرون میزنم ! هنوز تصمیم نگرفته بودم چی بخرم با پولم .. لواشک ؟ تمبر هندی ؟ برنجک ؟ اما نه .. هیچی قره قوروت نمیشه ! داشتم ترشی لذت بخش قره قوروت رو توی دهنم مزمزه میکردم که ناگهان ...
آره ... ناگهان سکه از دستم افتاد و قل خورد و رفت زیر نیمکت ..دولا شدم زیر نیمکت رو نگاه کردم ، نبود .. با فشار دست ، پای بغل دستیم رو کنار زدم .. نخیر اونجا هم نبود .. یهو صدای معلم تو گوشم پیچید : نگین ؟ دنبال چی میگردی ؟ فورا نشستم سر جام و گفتم : اجازه خانم هیچی ! گفت : پس بشین سر جات .. اما مگه میشد ؟ مگه میتونستم بشینم من ؟ پای یه سکه نقره ای براق در بین بود ! گم شدنش یعنی سه تا زنگ تفریح حسرت خوراکی به دل کشیدن ! نخیر نمیشد ! دوباره رفتم زیر نیمکت و به کاوش پرداختم ! لامصب انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین ! این بار که ناامید از پیدا شدن سکه ، از زیر نیمکت اومدم بالا ، خانم معلم درست بالا سرم بود ! با اون چشمای مشکی غضبناکش زل زده بود تو چشمای من ! تو دلم به قد و قواره فسقلیم لعنت میفرستادم ! اگه قدم یه خورده بلندتر بود مینشستم نیمکت آخر و از تیر رس نگاه خانم معلم دور بودم لا اقل !
خانم معلم با عصبانیت پرسید : دنبال چی میگردی دختر ؟ یه ساعته کلاسو ریختی بهم ؟
بقول شیرازیا : تو بودی اینو گفتی ؟ ! آقا اشکهام عین بارون بهار یهو سرازیر شدن رو گونه هام : اجازه خانم ؟ اجازه پنج زاریم ! اجازه خانم گم شد ! اجازه دیگه هیچی نمیتونم بخرم ! هیچی !
معلم که تازه متوجه قضیه شده بود ،خندید ! و همینطور که میخندید گفت : عیبی نداره ! حالا بشین تمرینا رو حل کن ، زنگ تفریح میگردیم پیداش میکنیم ..
اما مگه این اشکها بند میومد ؟ مگه میتونستم بشینم و تمرین حل کنم ؟ فکر زنگهای تفریح بی خوراکی ! بچه هایی که ملچ ملچ کنان تمبر هندی میمکیدن جلوی چشمام رژه میرفتن ! نخیر خانم معلم ! نخیر ! مادر را دل سوزد ، دایه را دامن ! شما زنگ تفریح توی دفتر مدرسه میشینین با بقیه معلما کیک و چایی میخورین ! نخیر خانم ! احساس سوختن به تماشا نمی شود .. آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم ! نخیر خانم معلم ... کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها ؟ !!
معلم که گویی تمام این افکارو از چشمای خیس و چهره بر افروخته من میخوند ، رفت طرف کیفش .. یه کیف پول کوچولو که سرتاسرش از مهره های ریز و مشکی پوشیده شده بود بیرون آورد .. یه پنج زاری در آورد و گرفت طرف من : بگیر !
گفتم : اجازه چی ؟ !! گفت : اجازه و کوفت ! بگیر دیگه ! یه ساعته کلاسو ریختی بهم واسه یه پنج زاری !!
یهو احساس کردم فقیر شدم ! احساس فقر و فلاکت ظرف سه ثانیه تزریق وریدی شد به تمام وجودم ! خودمو دیدم که با لباسای پاره پوره و صورت سیاه و کثیف یه کاسه کج و کوله گرفتم جلو خانم معلم و میگم : خانم بده در راه خدا !!
یعنی چی ؟ مگه پنج زار کم پولیه ؟ اصلا مگه خود خانم معلم روزی چقدر از مامانش میگیره ؟ !!
هنوز وقتی به زلزله ای که وجود کوچولوی منو یکباره از هم فروپاشید فکر میکنم ، بیاد آوردن ریشترش ، تنمو میلرزونه ! عین یه بچه پلنگ خشمگین دست خانم معلم رو با تندی و غیض پس زدم : نمیخوام خانم ! نمیخوام ! من بابام خودش افسره ! بابام خودش بهم دوباره پول میده ! نمیخوام پول شما رو !
معلم که دیگه عین لبو سرخ شده بود و بزور جلوی شلیک خنده شو گرفته بود با لحنی مهربون و ملایم گفت : باشه عزیز من .. باشه .. حالا اینو بگیر بشین سر جات .. زنگ تفریح وقتی پولتو پیدا کردی بیار بده به من .. باشه ؟
خندیدم ! صورت خیس و داغم عین گل آفتابگردون به روی آفتابی که تو صورت خانم معلم میدرخشید شکفت .. حالا دیگه من فقیر نبودم ! خانم معلم به من قرض داده بود .. و این خیلی فرق میکرد !
زنگ تفریح با دو تا از دوستای صمیمیم گشتیم و گشتیم تا بالاخره سکه رو پیدا کردیم .. لا مصب قل خورده بود رفته بود وسطای کلاس ، زیر یکی از نیمکتها ..
چه سکه زیبایی ! تاحالا سکه به اون زیبایی ندیده بودم تو عمرم ! و مطمئنم که از این به بعد هم هرگز نمی بینم ! همون موقع با خودم گفتم : ببین توروخدا ! اگه سکه ها رو بجای گرد چارگوش میساختن ، دیگه اینهمه مشکلات واسه کلاس اولی ها پیش نمیومد !
دویدم طرف دفتر مدرسه .. در باز بود .. معلمها داشتن کیک و چایی میخوردن ! من اشتباه نکرده بودم ! رفتم سمت خانم معلم و دستمو دراز کردم طرفش : بفرمایین خانم ، پولتون .. معلم خندید ، احساس کردم معلمهای دیگه با شیطنت نگام میکنن ! ای خانم معلم نامرد دهن لق !
خندید و لپمو محکم کشید و گفت : مال خودت باشه .. این جایزه ته ، چون دختر خوبی هستی ..
قبول کردم ! خوب راست میگفت دختر خوبی بودم ! و جایزه حق مسلم دخترای خوبه !!
عین فشنگ شلیک شدم از دفتر بیرون ! دویدم سمت حیاط .. خدایا چه روزی بود اون روز .. چقدر احساس خوبی داشتم من .. احساس پولدار بودن .. احساس غنا .. احساس یه مرفه بی درد ! چقدر خوراکی خریدم .. هم واسه خودم .. هم واسه دو تا از دوستام .. ولخرجی کردم ! ریخت و پاش کردم .. به خودم گفتم : نگین جان ! عزیز دلم ! یه امروز رو بی خیال " ان الله لا یحب المسرفین " !!
راه نمیرفتم که ! میخرامیدم روی آجرهای قهوه ای حیاط اون مدرسه قدیمی .. باور کنید حتی طرز راه رفتنم هم عوض شده بود ! بیخود نیست میگن پول وقار و شخصیت میاره ها !!
همون روز یه تصمیم هم گرفتم .. یه تصمیم کبری !‌ تصمیم گرفتم اگه در بزرگی هم پولدار بودم واسه مردم فقیر خوراکی بخرم .. بچگی بود و نادونی دیگه !! شما به دل نگیرین !
لقمه کره مرباییکه مامان هر روز تو کیفم میذاشت دادم به زهره .. دختر خوبی بود .. زرنگ بود .. پدرشو دو سال قبل از دست داده بود .. مامانش صبح ها دیر از خواب بیدار میشد و فرصت نمیکرد واسه زهره لقمه درست کنه و تو کیفش بذاره .. مشقاشو هم تو کاغذ کاهی مینوشت .. کاغذ سفید چشماشو اذیت میکرد ... هیچوقت هم پول نمیاورد مدرسه که خوراکی بخره .. چون دیگه ظهر که میرفت خونه اشتها نداشت نهار بخوره .. اینا همه رو خود زهره میگفت ...
ناخودآگاه یاد داداشم افتادم ... آخ ... کجایی خان داداش ؟ کجایی ببینی پولدار شدن منو ؟! کجایی ببینی که امروز نه تنها کمتر از تو پول ندارم که سه زار هم از تو پولدار ترم !! کجایی ای خان داداشی که رفاه مالی منو ببینی و حرص بخوری ؟ آخ که چقدر دلم میخواست خان داداشم بود و ریخت و پاش و ولخرجی منو میدید اون روز !
........
فردا صبح زنگ کلاس که خورد همگی رفتیم کلاس .. به محض اینکه خانم معلم وارد کلاس شد من گفتم برپا .. خانم معلم هم برجا داد .. همه بچه ها نشستن .. اما من صاف رفتم زیر نیمکت ! خانم معلم گفت : نگین ؟ باز چرا رفتی زیر نیمکت تو ؟ اومدم بالا .. اخمامو کشیدم تو هم ! حتی خیلی سعی کردم گریه کنم ! اما نشد ! نمیدونم اون بارون سیل آسای دیروز کدوم گوری بود امروز ؟ !! دریغ از یه قطره ش ! با صدایی که سعی میکردم بلرزونمش ! گفتم : اجازه خانم پنج زاریم افتاد گم شد !!
خانم معلم یه نگاه بهم کرد نگفتنی !! از جاش پاشد صاف اومد سمت من .. با قدمهای شمرده اما سنگین .. گودزیلا دیدین چطوری راه میره ؟ همونجوری !! زمین میلرزید زیر پاش انگار .. خدایا ... خدایا کمک .. خدایا یه لونه موش ! رهنی .. اجاره ای .. جهنم اگه لوکس هم نبود نبود !! فقط تخلیه باشه که من زود بپرم توش ! اما هیهات ... هیهات .. نبود که ! بچه ها همه لال شده بودن انگار .. نه یه پا در میونی .. نه یه وساطتی .. دریغ از حتی یه ذره کمک های مردمی ! نامردا !!
اون روز بشدت (!) بهم ثابت شد که شاعر زمانیکه سروده : دوست آن باشد که گیرد دست دوست .. در پریشان حالی و درماندگی ، یا مست بوده یا خواب آلو ! نامردا .. نامردا ...
خانم معلم رسید بهم .. صاف ایستاد رو بروم .. سرم پایین بود ... نفسم تنگ بود .. دلم مثل گنجشک تو قفس سینه م بال بال میزد .. خدایا .. خدایا خودمو سپردم به خودت ! خدایا راضیم به رضای تو ! حکم آنچه تو بپسندی ! انا لله و انا الیه راجعون ...
معلم دستشو گذاشت زیر چونه م .. میدونستم لپام گل انداخته .. صورتم میسوخت ... صاف زل زد تو چشمهام ... با کلماتی شمرده شمرده گفت : باشه عیبی نداره .. بشین سرجات .. زنگ تفریح بگرد پیداش کن بیار بدش به من بابت پولی که دیروز بهت دادم ! قبوله ؟
به زحمت سعی کردم چونه م رو از دستش خلاص کنم .. با صدایی گرفته که دیگه واقعا میلرزید گفتم : قبوله .. و عین حلوا پخش شدم رو نیمکت !
.......
اجازه خانم ؟
میدونم حالا پیر شدی ... میدونم شاید دیگه معلم نباشی ... من اما هنوزم شاگردتم ... دستتو میبوسم .. همون دستی که بهم پنج زاری داد .. همون دستی که تو دفتر اون مدرسه قدیمی لپمو با مهربونی کشید ... همون دستی که کشیده بیخ گوشم نزد اما نمیدونم چرا صورتم سوخت ...
منم امروز مادر دو تا بچه ام ...تا امروزش پاک زندگی کردم .. پاک پاک .. و مطمئنم با درسی که تو اون روز به من دادی ، از این به بعدش هم پاک زندگی میکنم ...

اجازه خانم ؟ برم آب بخورم ؟ دارم خفه میشم ...

هزاردستان

توهم توطئه مطلبی است که بارها توسط روشنفکران ایرانی مطرح شده است.گروهی به نفوذ دولت های بیگانه در سرنوشت ایران اعتقاد دارند و گروهی آن را توهم توطئه میدانند.من به شخصه بر این باورم که این امر توهم نیست و هزاران دلیل در اثبات آن وجود دارد مدارکی هست که خود غربی ها رو می کنند نظیر کتاب مصاحبه با تاریخ اوریانا فالاچی .از آن گذشته انتشار اسناد محرمانه بعد از گذشت یک دوره زمانی توسط سرویس های اطلاعاتی غربی هم دلیلی بر این مدعاست.وقتی آمریکایی ها به دست داشتن در کودتای 28 مرداد اعتراف میکنند،طرفداران نظریه توهم توطئه آن را می پذیرند اما در سایر موارد از پذیرش آن سرباز میزنند.به این نام ها توجه کنید:حضرت والا،خان مظفر،هزاردستان،اردشیر جی ریپورتر،شاپور جی ریپورتر، ..این اسامی و القاب ،بخش کوچکی از سلسله نامهایی است که در تاریخ ایران به عنوان افراد تاثیر گذار در سیاست کشور نام برده شده اند.افرادی که تا مغز استخوان وابسته دولت های غربی  و به خصوص دولت انگلستان بوده اند. آنچه مرا به نوشتن این مطلب واداشت دو قسمت مصاحبه بی بی سی با یک تاجر یهودی ایرانی تبار به نام لرد دیوید آلیانس بود.لرد آلیانس خودش را به نام داوود کاشانی معرفی میکند و میگوید هنوز کودک بوده که پدرش اورا از مدرسه بیرون آورده و در بازار تهران مشغول به کار میکند و او تا 17 سالگی را در شرایط سخت اقتصادی می گذراند اما به یکباره به انگلستان و شهر منچستر مهاجرت می کند  کوتاه زمانی بعد از این مهاجرت یک کارخانه نیمه ورشکسته نساجی رامی خرد و با تلاش آن را سود آور می کند و بعد چنان در این صنعت پیشرفت می کند که به سلطان نساجی انگلستان معروف می شود و در بسیاری از کشورهای جهان کارخانه می زند و نزدیک به هشتاد هزارنفر برای او کار میکنند.آلیانس با دریافت لقب شوالیه به جمع اشراف انگلستان می پیوندد و نهایتا عضو مجلس اعیان بریتانیا می شود.در دوران پیش از انقلاب همواره جزو گروه دیپلماتیک وزارت خارجه انگلستان در ایران بوده است و داستان توافق او باسرلشکر ضرغام رئیس وقت شرکت تعاونی ارتش و خرید کلیه پارچه مصرفی ارتش از آلیانس،که به ضرر صاحبان صنایع نساجی ایران انجامید معروف است.اما در مصاحبه بی بی سی با آلیانس چند نکته جالب وجود داشت اول اینکه او موفق شده تولید پارچه در انگلستان را باقیمتی پایین تر از قیمت چین انجام بدهد ودست چین را ازبازار نساجی انگلستان کوتاه کند.نکته جالب دیگر توصیه او به حکومت ایران برای میانجی شدن بین اسرائیل و فلسطینیان بود.او می گفت با توجه به عدم کامیابی آمریکا و اروپا در این میانجی گری،ایران با توجه به شناخت از هر دو طرف و با توجه به قدرت دیپلماسی بالا که در مذاکرات اتمی نشان داد،تنها کشور روی کره زمین است که قادر به انجام این کار است و درصورتیکه چنین کاری بکند نه تنها شاه منطقه بلکه وزنه بسیار قدرتمند در جهان خواهد شد.و اما نهایتا آنچه انگیزه من برای نوشتن این مطلب شد، بیان دیدارهای او در دوره زمانی انقلاب بود.آلیانس در ماه های پایانی حکومت شاه برای اولین بار، با او در تهران دیدار می کند.چه دلیلی برای دیدار یک تاجر پارچه با شاه مملکت آنهم در آن دوران متشنج برای شاه وجود داشته است؟آلیانس اضافه میکند که بعد از آن به دیدار امام در پاریس می رود که این هم در صورت واقعیت داشتن از عجایب است.او بعد از سقوط شاه بار دیگر در مکزیک با شاه دیدار می کند.البته آلیانس به طرز ماهرانه ای از بیان علت این دیدارها ویا نتیجه آنها طفره رفت.اما آنچه تقریبا در باره او مسلم است،دست داشتنش در فراردادن شاپور بختیار از ایران است