سلام به همه
چه اونایی که تازه تو محله همساده ها ساکن شده اند و چه اونایی که هم محلی های نسبتا قدیمی هستن .با خاطراتی که تو چندتا پست گذشته گفته شد بنده هم تصمیم گرفتم یه نقبی بزنم به گذشته های نه چندان دور...
1)محله امیریه یه محله ای بود از (پیرقاباقی) که یه امامزاده مانندی بود تا مسجد صاحب الزمان را شامل می شد ، یک کوچه نسبتا بزرگی بود ، در طرفین این کوچه ، بن بست های نسبتا تنگی قرار داشت ، ما در بن بست 2 که بعدها اسمش شد بن بست آقامیری و جدیدا شده بن بست شهید سیفی ساکن بودیم .
توی بن بست 2 چند خانواده پرجمعیت ساکن بودن که هر کدام شان برای خود داستان های مفصلی دارند .
یکی اش ما بودیم 6 پسر و 3 دختر !!!
یکی اش خانواده آقای اصلانی بود با 8 پسر بدون دختر به همین خاطر پسرای این خانواده به مادرشون می گفتن باجی (باجی یعنی خواهر)
یکیش هم خانواده آقای سیف پور بود با 4 پسر و 6 دختر که یه خانواده نسبتا درونگرا بودن و ارتباط صمیمی انچنانی با بقیه نداشتن
چسبیده به خونه ما هم بعدها یک خانواده متمول اومد یه خونه خیلی بزرگ ساختن که از نشانه های تمدن فقط پولشو داشتن و مدام در حال جنگ و دعوای خانوادگی بودن الان هم که به خونه پدری می رویم ظاهرا جنگ ها با شدت و تعداد نسبتا کمی همچنان ادامه دارد.
و...
حالا تصور بفرمایید حوالی ساعت 4 عصر یک روز تابستانی را که شما ساکن این بن بست باشید و کسی نیاز به استراحت داشته باشد !
حتی اگر بچه های این بن بست با 50 درصد ظرفیت می ریختن تو کوچه دیگه خدا می دونه چه جیغ و دادی کل محله رو بر می داشت البته لازم به ذکراست عرض کنم نه اینکه وضعیت جمعیتی همه بن بست ها همینطور بود همه بن بست ها یک حیطه جغرافیای خاصی داشتند و هیچکس حق ورود به مناطق سرزمینی بن بست دیگه رو نداشت والا جنگ جهانی پیش میامد اونم جنگ هایی که از دعوای کودکانه شروع می شد و به جنگ ایل و طایفه ای واقعی منجر می شد .
مراودات ما با خانواده آقای اصلانی خوب بود طوری که بعضا وقتی سر سفره نهار آمارمی گرفتن معلوم می شد 3 نفر از پسرای اونا سر سفره ما هستن و 2 تای ما با اونا همسفره شده اند !!
مهین خاله همسر آقای اصلانی زن خیلی خوبی بود خدا رحمتش کنه همون موقع ها سرطان گرفت و به رحمت خدا رفت .
اواخر اسفندماه که می شد بزرگان کوچه یه بسیج عمومی اعلام می کردند و همه بچه ها با بیل و کلنگ و دیلم می رختن به جون برف و یخ های تلنبار شده در بن بست و اونارو منتقل می کردن به کوچه اصلی که لودر شهرداری بیاد و اونا رو ببره .
انگیزه بچه ها از مشارکت توی این کار باز شدن میدان بازی شون بود و البته ترس از بزرگ ترها .
2)کوچه نشینی زن ها جزو ناستالژی های عجیب دوران کودکی منه . مسیر کوچه اصلی و بخصوص بن بست ها مملو بود ازگروه های مختلف زن ها که نشسته بودن توی کوچه و مشغول انواع کارها بودن از سبزی پاک کردن بگیرید تا رشته درست کردن و آش دوغ پختن و ازا ین کارها .
خدا رحمت کنه آقامیری را ، افسر بازنشسته ارتش بود و از سادات شناخته شده شهر محسوب می شد و همه بهش حرمت قائل بودن و ازش حرف شنوی داشتن .
آقامیری رئیس محله ما و ساکن بن بست ما بود . اولین شیر آب لوله کشی به همت اون مرحوم به محله ما اومد و جلوی مسجد صاحب الزمان نصب شد. اونموقع ها به شیر عمومی آب می گفتن (فشار) نمی دونم چرا شایدبه خاطر اینکه آب با فشار ازش بیرون می ریخت ....بگذریم
مردای غیرتی محله در مورد کوچه نشینی زن ها حساس شده بودن و آقا میری بیشتر از همه از این بابت ناراحت بود. با اینکه روحانی نبود ولی عموما یه عبای قهوه ای روی دوشش بود .جالبه که خانم ها فقط وقتی آقامیری می اومد خودشونو جمع می کردن و بقیه مردای محله انگاری مرد نبودن
هیچوقت یادم نمیره تدبیری که آقامیری برای جمع کردن زن های کوچه نشین استفاده کرد اونم اینکه در یک بعد از ظهر تابستانی وقتی اومد توی محله به همه زن ها گفت که از فردا کسی نباید توی کوچه بشینه !!
زن های محل هم گفتن که خب ما که کارو باری نداریم تفریحی هم نداریم چیکار کنیم ؟
آقا میری به سیده خانم که همسرشون بودن و جالبه الانم با حدود 120 سال سن همچنان زنده هستن گفته بود حیاط خونه خودشون رو که یه خونه باغ نسبتا بزرگی هم بودآماده کرده بودن و بساط چایی هم مهیا شده بود و فرش و زیر انداز در زیر سایه درختا پهن شده و آماده پذیرایی خانم ها بود و دختر بزرگ آقامیری مامور بود به خانم های محل خوندن و نوشتن یاد بده .
درسته کلاس خانوم ها دوام زیادی نیاورد و با حاشیه سازی های چند نفر از هم پاشید ولی بساط کوچه نشینی ها برچیده شد !!
پی نوشت :
مثل اینکه انبان خاطراتم سوراخ شده اگه بخوام همه شو تعریف کنم باید چند روزی هی تایپ کنم بنابراین برای اجتناب از اطاله به همین اندازه اکتفا می کنم
در مجازستان کمتر کسی پیدا می شه که با "آدم چاق و وبلاگ بدبختی های آدم چاق "آشنایی نداشته باشه .خوانندگان این وبلاگ پربار اطلاع دارند که آدم چاق عزیز، انواع و اقسام رژیمهای لاغری رو امتحان کردند، اما نه تنها از این رژیمها و کالری شماری ها نتیجه ای نگرفتند، بلکه عوارض متعددی هم نصیب شون شده، از کم خونی گرفته تا ریزش مو و شل شدن عضلات و پوکی استخوان و ...
سرانجام آدم چاق تصمیم می گیرند سبک زندگی و رژیم غذایی شون رو اصلاح کنند، به این صورت که به جای غذاهای سرخ شده، بیشتر از غذاهای پختنی استفاده کنند، لقمه ها رو خوب بجوند، با آرامش غذا بخورند و فعالیت بدنی و ورزش رو هم به طور مرتب در کنار این اقدامات انجام بدن، خدا رو شکر این شیوه نتیجه بخش بوده، تا جایی که به گفته ی خبرنگار همشهری، آدم چاق در حال حاضر، نه چاقند و نه اضافه وزن دارند!
بعد از این مقدمه نسبتا طولانی، از شما خوانندگان عزیز دعوت می کنیم خواننده ی مطلب "گوش همسایه" با قلم زیبای آدم چاق باشید.
قدیمها که خونه ها حیاط دار بود و همسایه ها خیلی با معرفت بودند و از مزایای این با معرفتی خیلی هم به کار هم کار داشتند! این بود که ما چهار پنج تا بچه قد و نیم قد پُر سر و صدا بودیم و همسایه ما دو تا دختر بزرگ بی سر و صدا داشت و البته بقیه بچه هایش ازدواج کرده بودند. به خاطر همین هیچ وقت فکر نمی کردیم هرچی ما توی بالکن و حیاط صحبت می کنیم بی کم و کاست به دست همسایه کناری ما می رسد و دقیقا از آنچه در منزل ما می گذرد آنها اطلاع دارند.
...بگذریم تا اینکه برای خاله جانمان خواستگار آمده بود و ما هم طبق روال کلی صحبت کرده بودیم و حرف زده بودیم و نقشه کشیده بودیم و .... تا اینکه همسایه خوب ما که آمده بود منزل ما کمک مامان سبزی پاک کنند(آنوقتها رسم بود که همسایه ها به هم برای انجام این امور کمک می کردند) یک سوتی داد و ما فهمیدیم که دقیقا همه حرفهای ما را می شنوند و البته با دقت هم گوش می کنند که چیزی از دستشان درنرود و در واقع گوش کردن به حرفهای ما برایشان شده یک نوع تفریح.
چند روز بعد اوضاع همانطور بود. داشتیم صحبت می کردیم که یکدفعه خواهر کوچکتر من که در واقع آنوقتها چهار سالش بود دستش را گذاشت روی بینی اش و گفت هیسسسسس! مده نمی دونی همساده ما دوشش لاهه دیفال ماهه(با زبان یک بچه سه چهار ساله بخوانید هیس مگه نمی دونی همسایه ما گوشش لای دیوار ماست).
داشته باشید که همسایه ما کنترل از کف داده و بلند گفتند بچه بی تربیت، ادب داشته باش!!!!!! بعد هم تا مدتها با ما قهر بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خدا بیامرزدش واقعا زن خوبی بود. خیلی به ما کمک می کرد. خدا همسرش را هم بیامرزد تو روزگاری که ما پدر از کف داده بودیم خیلی به داد ما می رسیدند. ولی این خاطره وقتی صدای آبریز همسایه بالایی ما می آید همیشه در ذهنم چرخ می زند.