من آدمها رو بر اساس اینکه چقدر خیرشون به دیگران می رسه، به سه دسته تقسیم می کنم:
دَوال پاها...کار راه اندازها ...و آدمهای معمولی
1- دَوال پایان :
ویکیپدیا نوشته : (دَوالپا یکی از موجودات خیالی در اسطورهها و داستانهای ایرانی است که بالاتنه انسان دارد و پاهایش مانند تسمه دراز و پیچندهاند. دوالپا در زبان فارسی مصداق آدمهای سمجی است که به هر دلیل به حق یا ناحق به جایی با کسی میچسبند و آنجا را رها نمیکنند .
دوالپا در افسانههای ایرانی اینگونه توصیف شده: «موجود به ظاهر بدبخت و ذلیل و زبونی است که به راه مردمان نشیند و نوحه و گریه آنچنان سر دهد که دل سنگ به ناتوانی او رحم آورد. چون گذرندهای بر او بگذرد و از او سبب اندوه بپرسد گوید: بیمارم و کسی نیست مرا به خانهام که در این نزدیکی است برساند. و عابر چون گوید: بیا تو را کمک کنم. دوالپا بر گردهٔ عابر بنشیند و پاهای تسمهمانند چهلمتری خود را که زیر بدن پنهان کرده بود گشوده گرداگرد بدن عابر چنان بپیچد و استوار کند که عابر را تا پایان عمر از دست او خلاصی نباشد.»
دَوال در فارسی به معنی تسمه است.)
با توجه به توصیفی که از دوال پا شد خوب فکر کنید ببینید دور و بر شما دَوال پا وجود داره؟ ... دور و بر ما که هست:
- منصوره هر جا می خواد بره، باید یک راننده ی شخصی در خدمتش باشه، اگه شوهرش خونه باشه که چه بهتر، اگه نباشه زنگ می زنه به برادر، دایی، خواهرزاده یا برادرزاده و ...
تا این راننده های شخصی هستند چرا منصوره سوار تاکسی بشه و یا هزینه ی آژانس پرداخت کنه؟!
- محیا هم دلش می خواد 24 ساعته، یک کلفت و پرستار بی جیره و مواجب در اختیار داشته باشه. هر وقت می خواد مهمونی بده زنگ می زنه به عمه ش یا دخترعموش که هر دو مجردند و با سماجت زیاد و به بهانه ی اینکه بچه ی کوچیک داره و نمی تونه دست تنها کار کنه، از اونها می خواد بیان کمکش و قبل و بعد و در حین مهمونی، حسابی از این بخت برگشته ها کار می کشه، طوری که در پایان روز، هیچ کدوم نا ندارند و تو دلشون صد بار قسم می خورند که این بار آخری بود که به دام محیا افتادند و دفعه ی بعد حتما یک "نَه" گنده می ذارند روی دلش! اما خودشونم خوب می دونند که رهایی از دست دوالپایی به نام محیا غیرممکنه !
- زهره فوق دیپلمشو به کمک قوم و خویش گرفت! تو این دو سال همه رو برای نوشتن تحقیق بسیج کرد و چند نفری رو هم معلم سرخونه کرد! همه خدا خدا می کنند که زهره هوس ادامه ی تحصیل به سرش نزنه!
... دوالپاها همه جا هستند در محیط کار و حتی در بین دوستان ...امکان نداره آدمهای دل رحم و مهربون، بتونند از دست یک دوالپای واقعی خلاص بشن، چون دوالپا در هنگام مقاومت و سواری ندادن، متوسل به قهر و طعنه و کنایه می شه و با ظاهر شدن در نقش یک طلبکار، آنچنان عرصه رو بر انسان تنگ می کنه که شخص دچار عذاب وجدان می شه و به غلط کردن می افته، در این زمان، دوال پا تسمه هاشو محکم تر از قبل به دور بدن او می پیچه و عین مار به دورش چنبره می زنه!
2- آدمهای کار راه انداز:
این آدمها نقطه ی مقابل دوال پاها هستند و همیشه آماده ی کمک و خدمت رسانی اند. این افراد موقع بیماری ، مرگ و میر، شادی، مهمونی، تولد و ...حضور موثر داشته و این مراسم رو به نحو احسن مدیریت می کنند .
خوشبختانه یکی از این افراد در بین فامیل ما هست، یکی از شوهر خواهرهام از اون آدمهای خیّر و کار راه اندازه.
...از وقتی این آقا با خواهرم ازدواج کرد، هر وقت ما جشن و عروسی داشتیم، قبل از اینکه ازش درخواست کنیم، خودش برای انجام کارها پیشقدم می شه و از خرید گوسفند و شیرینی و میوه تا هماهنگی سالن و ...همه رو انجام می ده.
... دور از جون شما هر وقت یکی از عزیزانمون می میره، ما با خیال راحت و بدون اینکه نگران انجام کارها باشیم می شینیم و زار می زنیم، چون خیالمون از بابت اعلامیه و خرید قبر و کرایه ی اتوبوس و رزرو مسجد و وقت گرفتن از مداح و منبری و کرایه ی صندلی و ...راحته و می دونیم که شوهر خواهرم تمام هماهنگی های لازم رو انجام می ده .
...هر وقت یکی مون مریض می شه، شوهر خواهرم از اول تا آخر، در کنار بیمار و همراهانشه و هماهنگی های بیمارستان رو انجام می ده.
...شوهر خواهرم تو خونه شون هم نقش خیلی پررنگی داره. خواهرم هر جا می خواد بره زنگ می زنه به همسرش و می گه: حاجی میای منو ببری فلان جا ... تا حالا نشنیدم شوهر خواهرم بگه نه !
دختر خواهرم چند ساله ازدواج کرده، اما همچنان زنگ می زنه به باباش و می گه: بابا! رادمهر هوس نون سنگک کرده، براش می خری؟ ...و شوهر خواهرم همون موقع کارشو تعطیل می کنه و در حالی که قربون صدقه ی رادمهر می ره، براش نون سنگک تازه می خره و می بره در خونه شون.
صبحها ساعت 5 صبح از خواب بیدار می شه و می ره نونوایی و دو سه جور نون می خره (نون سنگک و بربری و مشهدی و ...) خواهرم با خنده بهش می گه: حاجی تو آدمو یاد پسرخاله ی کلاه قرمزی میندازی! اونم مثل تو یک خروار نون می خرید.
وقتی مهمونی دارند خیالشون از بابت تهیه و تدارک مواد غذایی راحته و حتی، موقع کشیدن و سرو غذا هم روی او حساب می کنند. وقتی سفره جمع می شه بلافاصله می ره تو آشپزخونه، برای اینکه غذاهای اضافی رو جمع آوری کنه و تو قابلمه های سایز مناسب بریزه.
اگه شما هم بین فامیل از این آدمهای خوب و کار راه انداز دارید حسابی قدرشونو بدونید، اینا آدمهایی هستند که بود و نبودشون با هم فرق داره و به قول قیصر امین پور بس که حضورشان پررنگ است رد پا حک می کنند روی دل و جان انسانها!
3- آدمهای معمولی:
آدمهای معمولی تمام تلاششون رو می کنند تا بارشونو روی دوش کسی نیندازند و باعث زحمت و ناراحتی برای دیگران نشن، اما اگر یک زمانی درمانده و ناچار بشن، با شرمندگی تمام، دست کمک به سوی دیگران دراز کنند، آدمهای معمولی قدرشناسند و به محض این که کارشون راه بیفته و گرفتاریشون رفع بشه، کار خیر دیگران رو به طور مضاعف جبران می کنند .
به نام خدا
به لطف سهیلا بانوی عزیز، دایره ی دوستان همساده ها گسترش یافت،...امروز همساده ها میهمان یکی از دوستان خوب سهیلا بانوست : آقا بهمن عزیز از وبلاگ دریای زندگی
"بین بچه های دانشگاه برجسته بود و نمونه ، تاپِ تاپ ! به معنی دقیق کلمه الگو . الگوی ادب و متانت . نمونه ای از یه جوان تحصیلکرده و سالم ، جوانی که هر پدرومادری آرزوی داشتنش رو دارن ..."
ترم دوم باهاش آشنا شدم . یعنی راستش نمرات محشرش باعث شد شیفته اش بشم .
کم کم باهاش رفیق شدم . ازش پرسیدم چکار میکنی نمراتت اینقدر عالیه ؟
لبخندی زد و گفت : من کلّن عاشق ریاضی ام . از بچگی فقط به عشق ریاضی درس خوندم ...
گفتم : البته از مهندسی هم خوشت میاد !
یه ذره اخم کرد و گفت : نه زیاد .
گفتم : تو که عاشق ریاضی هستی پس اینجا چی میخوای ؟ چرا نرفتی رشته ریاضی ؟
اون روز نمیدونم با چه ترفندی بحث رو عوض کرد ...
.....................................................
ترم هفتم موقع نهار ، توی سلف دیدمش ! ژولیده و پریشون ، و خیلی نگران ...
بهش گفتم : راستی اسمتو توی بُرد دیدم . آموزش گفته سری به اونجا بزنی .
سرشو انداخت پایین وگفت : میدونم .
مثل همیشه نبود ، دیگه اون بگو و بخندها رو نداشت . برخلاف همیشه که کلی باهم حال میکردیم ، سرش پایین بود ، پیشم نشسته بود و فرسنگها ازم فاصله داشت ! دیواری سخت و بلند بین خودم و اون احساس میکردم ! هربار که نگاش میکردم سعی میکرد خودشو پشت پلکهاش مخفی کنه ...
برگه ای داشت که اونو گذاشته بود روی میز . نگاهی به برگه انداختم . ریز نمراتش بود .
ناخودآگاه برگه رو از رومیز برداشتم که یدفعه مثه یه افعیِ زخمی برگه رو از دستم قاپید و با عصبانیت گفت :
-به چه حقی برگه مو برداشتی ؟
راستش خیلی بد ، سرم داد زد و منم مثه آدمای برق گرفته ، کاملن خشکم زد !
بهش گفتم : رضا چته ؟ چرا عصبانی شدی ؟ مگه تو همیشه نمرات منو نمیدیدی ! یه دفعه چِت شد ؟
- به کسی ربطی نداره !
- حتی من ؟
- خصوصن تو ...! ( اینو طوری گفت که احساس کردم باید بلند شم و برم ... )
ولی من برا تغییر روحیه ش به شوخی گفتم : بابا چه اشکال داره ، بزار تو هم طعم تلخ مشروط شدن رو بچشی ! حالا بگو ببینم معدلت چند شده ؟
دیدم کمی بغض داره . اولش هیچی نمیگفت ، ولی وقتی اصرار کردم گفت کارم از مشروط شدن گذشته !
- یعنی چی رضا ؟ اونور مشروط شدن که وحشتناکه ! خوو بگو ببینم چی شده ؟
- اخراج شدم ، اخرااااج ! میفهمی ؟ بدبخت شدم ...!!!
- رضا ؛ تورو خدا شوخی نکن ! تو و اخراج ! مگه میشه ! بابا لامصب تو یه ترم دیگه باید مهندسیت رو بگیری ، حتمن اشتباهی شده .
-هیچ اشتباهی نشده ، از اون ترمی که از درسهای ریاضی فاصله گرفتیم ، بخاطر نفرتی که از رشته ی برق داشتم پشت سرهم مشروط شدم .
داشتم شاخ در میاوردم ! بهش گفتم :
-مرد حسابی ؛ خوو چرا اومدی رشته ی برق ؟ حالا که اومدی ، چرا همون اول تغییر رشته ندادی ؟
- راستش دامادی داریم ، مهندس برقه ! مادرم دوتا پاشو کرده بود تو یه کفش که اِلّا و بِلّا تو هم باید مهندس بشی ...
- خو وقتی دیدی از این رشته خوشت نمیاد باهاشون حرف میزدی و نظرشون رو تغییر میدادی !
- حرف زدم ، توضیح دادم ، التماس کردم ، حتی چند ترم قبل بهشون گفتم دیگه دانشگاه نمیرم ...
- خـــب ! نتیجه ؟
- هیچی ؛ مادرم غش کرد و پدرمم با ناراحتی از خونه زد بیرون ...
و حالا ...؟؟؟
..............................................
حالم گرفته شد ! نمیتونستم براش کاری بکنم . سرشو گذاشت پایین و بدون خداحافظی ازم جدا شد .
مدتی ازش بی خبر بودم .
شاید دو ترم بعد ، یکی از دوستام گفت فلانی رو یادته ؟
با هول و ولا گفتم آررره ، چطور مگه ؟ خبری ازش داری ؟
گفت : امروز صبح پیاده از توی پارک نزدیک خونه مون رد میشدم دیدمش !
گفتم : اونجا چکار میکرد ؟
گفت : هیچی ؛ موهاش ژولیده ، لباس نامرتب ، قیافه ی داغون ، سیگار گوشه ی لبش ، سرش پایین ، غرق افکار خودش ،
اصلن منو ندید ! اگه هم میدید ، من دوست نداشتم تو این وضع اونو ببینم ...
فکر کنم معتاد شده ...
..............................................
" تاپِ تاپ بود ، الگوی ادب و متانت ، نمونه ای از یه جوان تحصیلکرده و سالم ، جوانی که هر پدرومادری آرزوی داشتنش رو دارن ..."
..............................................
به نام خدا
سپاس خدا را به اندازه همه سپاسی که نزدیکترین فرشتگان و گرامی ترین بندگان و پسندیده ترین ستایش کنندگان او را ستایش کرده اند , سپاسی که بر سپاس های دیگر برتری داشته باشد مانند برتری که پروردگار نسبت به آفریدگان دارد. سپاس مخصوص اوست , به جای هر نعمتی که بر ما و بر همه بندگان گذشته و آینده عطا فرموده است و به تعداد همه چیز هایی که علم او بر آنها احاطه دارد و همه را فراگرفته است ؛ و به جای هر یک از نعمت ها , به تعداد چندین برابر ,همیشه و جاوید تا روز قیامت.
سپاسی که پایان ندارد و در شمارش نمی آید و به پایان آن دسترسی نیست و مدت آن تمام نمی شود . سپاسی که باعث اطاعت وبخشش او شود و سبب خشنودی و وسیله آمرزش او گردد و راه به سوی بهشت وپناه از عذاب او شود و باعث آسودگی از خشم و پشتیبان فرمانبری از او گردد و ازگناه جلوگیری نماید و در ادای حق و وظایف الهی کمک کند.
سپاسی که در بین نیک بختان و دوستان او کامروا شویم و به وسیله آن در گروه کشته شدگان بوسیله شمشیرهای دشمنان او درآئیم که خداوند یاری دهنده وستوده شده است.