همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

یک دسته بندی متفاوت از آدمها !

من  آدمها رو بر اساس اینکه چقدر خیرشون به دیگران می رسه، به سه دسته تقسیم می کنم:

دَوال پاها...کار راه اندازها ...و آدمهای معمولی


1- دَوال پایان :

ویکیپدیا نوشته : (دَوال‌پا یکی از موجودات خیالی در اسطوره‌ها و داستان‌های ایرانی است که بالاتنه انسان دارد و پاهایش مانند تسمه دراز و پیچنده‌اند. دوال‌پا در زبان فارسی مصداق آدم‌های سمجی است که به هر دلیل به حق یا ناحق به جایی با کسی می‌چسبند و آن‌جا را رها نمی‌کنند .

دوال‌پا در افسانه‌های ایرانی این‌گونه توصیف شده: «موجود به ظاهر بدبخت و ذلیل و زبونی است که به راه مردمان نشیند و نوحه و گریه آن‌چنان سر دهد که دل سنگ به ناتوانی او رحم آورد. چون گذرنده‌ای بر او بگذرد و از او سبب اندوه بپرسد گوید: بیمارم و کسی نیست مرا به خانه‌ام که در این نزدیکی است برساند. و عابر چون گوید: بیا تو را کمک کنم. دوالپا بر گردهٔ عابر بنشیند و پاهای تسمه‌مانند چهل‌متری خود را که زیر بدن پنهان کرده بود گشوده گرداگرد بدن عابر چنان بپیچد و استوار کند که عابر را تا پایان عمر از دست او خلاصی نباشد.»

دَوال در فارسی به معنی تسمه است.)


http://s3.picofile.com/file/8214709126/vlcsnap_11137.JPG


  با توجه به توصیفی که از دوال پا شد خوب فکر کنید ببینید دور و بر شما دَوال پا وجود داره؟ ... دور و بر ما که هست:

- منصوره هر جا می خواد بره، باید یک راننده ی شخصی در خدمتش باشه، اگه شوهرش خونه باشه که چه بهتر، اگه نباشه زنگ می زنه به برادر، دایی، خواهرزاده یا برادرزاده و ...

تا این راننده های شخصی هستند چرا منصوره سوار تاکسی بشه و یا هزینه ی آژانس پرداخت کنه؟!

- محیا هم دلش می خواد 24 ساعته، یک کلفت و پرستار بی جیره و مواجب در اختیار داشته باشه. هر وقت می خواد مهمونی بده زنگ می زنه به عمه ش یا دخترعموش که هر دو مجردند و با سماجت زیاد و به بهانه ی اینکه بچه ی کوچیک داره و نمی تونه دست تنها کار کنه، از اونها می خواد بیان کمکش و قبل و بعد و در حین مهمونی، حسابی از این بخت برگشته ها کار می کشه، طوری که در پایان روز، هیچ کدوم نا ندارند و تو دلشون صد بار قسم می خورند که این بار آخری بود که به دام محیا افتادند و دفعه ی بعد حتما یک "نَه" گنده می ذارند روی دلش! اما خودشونم خوب می دونند که رهایی از دست دوالپایی به نام محیا غیرممکنه !

- زهره فوق دیپلمشو به کمک قوم و خویش گرفت! تو این دو سال همه رو برای نوشتن تحقیق بسیج کرد و چند نفری رو هم معلم سرخونه کرد! همه خدا خدا می کنند که زهره هوس ادامه ی تحصیل به سرش نزنه!

... دوالپاها همه جا هستند در محیط کار و حتی در بین دوستان ...امکان نداره آدمهای دل رحم و مهربون، بتونند از دست یک دوالپای واقعی خلاص بشن، چون دوالپا در هنگام مقاومت و سواری ندادن، متوسل به قهر و طعنه و کنایه می شه و با ظاهر شدن در نقش یک طلبکار، آنچنان عرصه رو  بر انسان تنگ می کنه که شخص دچار عذاب وجدان می شه و به غلط کردن می افته، در این زمان، دوال پا تسمه هاشو محکم تر از قبل به دور بدن او می پیچه و عین مار به دورش چنبره می زنه!


2- آدمهای کار راه انداز:

این آدمها نقطه ی مقابل دوال پاها هستند و همیشه آماده ی کمک و خدمت رسانی اند. این افراد موقع بیماری ، مرگ و میر، شادی، مهمونی، تولد و ...حضور موثر داشته و این مراسم رو به نحو احسن مدیریت می کنند .


http://s6.picofile.com/file/8214709400/%D8%B1%D8%A7%D8%B2_%D9%85%D9%88%D9%81%D9%82%DB%8C%D8%AA_%D9%BE%DB%8C%D8%B1_%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D8%B1_%D8%AB%D8%B1%D9%88%D8%AA%D9%85%D9%86%D8%AF%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86_%D9%85%D8%B1%D8%AF_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C_10.jpg


خوشبختانه یکی از این افراد در بین فامیل ما هست، یکی از شوهر خواهرهام از اون آدمهای خیّر و کار راه اندازه.

...از وقتی این آقا با خواهرم ازدواج کرد، هر وقت ما جشن و عروسی داشتیم، قبل از اینکه ازش درخواست کنیم، خودش برای انجام کارها پیشقدم می شه و از خرید گوسفند و شیرینی و میوه تا هماهنگی سالن و ...همه رو انجام می ده.

... دور از جون شما هر وقت یکی از عزیزانمون می میره، ما با خیال راحت و بدون اینکه نگران انجام کارها باشیم می شینیم و زار می زنیم، چون خیالمون از بابت اعلامیه و خرید قبر و کرایه ی اتوبوس و رزرو مسجد و وقت گرفتن از مداح و منبری و کرایه ی صندلی و ...راحته  و می دونیم که شوهر خواهرم تمام هماهنگی های لازم رو انجام می ده .

...هر وقت یکی مون مریض می شه، شوهر خواهرم از اول تا آخر، در کنار بیمار و همراهانشه و هماهنگی های بیمارستان رو انجام  می ده.

...شوهر خواهرم تو خونه شون هم نقش خیلی پررنگی داره. خواهرم هر جا می خواد بره زنگ می زنه به همسرش و می گه: حاجی میای منو ببری فلان جا ... تا حالا نشنیدم شوهر خواهرم بگه نه !

دختر خواهرم چند ساله ازدواج کرده، اما همچنان زنگ می زنه به باباش و می گه: بابا! رادمهر هوس نون سنگک کرده، براش می خری؟ ...و شوهر خواهرم همون موقع کارشو تعطیل می کنه و در حالی که قربون صدقه ی رادمهر می ره، براش نون سنگک تازه می خره و می بره در خونه شون.

صبحها ساعت 5 صبح از خواب بیدار می شه و می ره نونوایی و دو سه جور نون می خره (نون سنگک و بربری و مشهدی و ...)  خواهرم با خنده بهش می گه: حاجی تو آدمو یاد پسرخاله ی کلاه قرمزی  میندازی! اونم مثل تو یک خروار نون می خرید.

وقتی مهمونی دارند خیالشون از بابت تهیه و تدارک مواد غذایی راحته و حتی، موقع کشیدن و سرو غذا هم روی او حساب می کنند. وقتی سفره جمع می شه بلافاصله می ره تو آشپزخونه، برای اینکه غذاهای اضافی رو جمع آوری کنه و تو قابلمه های سایز مناسب بریزه.

اگه شما هم بین فامیل از این آدمهای خوب و کار راه انداز دارید حسابی قدرشونو بدونید، اینا آدمهایی هستند که بود و نبودشون با هم  فرق داره و به قول قیصر امین پور بس که حضورشان پررنگ است رد پا حک می کنند روی دل و جان انسانها!


3- آدمهای معمولی:

آدمهای معمولی تمام تلاششون رو می کنند تا بارشونو روی دوش کسی نیندازند و باعث زحمت و ناراحتی برای دیگران نشن، اما اگر یک زمانی درمانده و ناچار بشن، با شرمندگی تمام، دست کمک به سوی دیگران دراز کنند، آدمهای معمولی قدرشناسند و به محض این که کارشون راه بیفته و گرفتاریشون رفع بشه، کار خیر دیگران رو  به طور مضاعف جبران می کنند .

آقای مهندس ...!!!

به نام خدا

به لطف سهیلا بانوی عزیز، دایره ی دوستان همساده ها گسترش یافت،...امروز همساده ها میهمان یکی از دوستان خوب سهیلا بانوست : آقا بهمن عزیز از وبلاگ دریای زندگی 


"بین بچه های دانشگاه برجسته بود و نمونه ، تاپِ تاپ ! به معنی دقیق کلمه الگو . الگوی ادب و متانت . نمونه ای از یه جوان تحصیلکرده و سالم ، جوانی که هر پدرومادری آرزوی داشتنش رو دارن ..." 

ترم دوم باهاش آشنا شدم . یعنی راستش نمرات محشرش باعث شد شیفته اش بشم . 

کم کم باهاش رفیق شدم . ازش پرسیدم چکار میکنی نمراتت اینقدر عالیه ؟ 

لبخندی زد و گفت : من کلّن عاشق ریاضی ام . از بچگی فقط به عشق ریاضی درس خوندم ... 

گفتم : البته از مهندسی هم خوشت میاد ! 

یه ذره اخم کرد و گفت : نه زیاد . 

گفتم : تو که عاشق ریاضی هستی پس اینجا چی میخوای ؟ چرا نرفتی رشته ریاضی ؟ 

اون روز نمیدونم با چه ترفندی بحث رو عوض کرد ... 

..................................................... 

ترم هفتم موقع نهار ، توی سلف دیدمش ! ژولیده و پریشون ، و خیلی نگران ... 

بهش گفتم : راستی اسمتو توی بُرد دیدم . آموزش گفته سری به اونجا بزنی . 

سرشو انداخت پایین وگفت : میدونم . 


مثل همیشه نبود ، دیگه اون بگو و بخندها رو نداشت . برخلاف همیشه که کلی باهم حال میکردیم ، سرش پایین بود ، پیشم نشسته بود و فرسنگها ازم فاصله داشت ! دیواری سخت و بلند بین خودم و اون احساس میکردم ! هربار که نگاش میکردم سعی میکرد خودشو پشت پلکهاش مخفی کنه ... 

برگه ای داشت که اونو گذاشته بود روی میز . نگاهی به برگه انداختم . ریز نمراتش بود . 

ناخودآگاه برگه رو از رومیز برداشتم که یدفعه مثه یه افعیِ زخمی برگه رو از دستم قاپید و با عصبانیت گفت : 

-به چه حقی برگه مو برداشتی ؟ 

راستش خیلی بد ، سرم داد زد و منم مثه آدمای برق گرفته ، کاملن خشکم زد ! 

بهش گفتم : رضا چته ؟ چرا عصبانی شدی ؟ مگه تو همیشه نمرات منو نمیدیدی ! یه دفعه چِت شد ؟ 

- به کسی ربطی نداره ! 

- حتی من ؟ 

- خصوصن تو ...! ( اینو طوری گفت که احساس کردم باید بلند شم و برم ... ) 

ولی من برا تغییر روحیه ش به شوخی گفتم : بابا چه اشکال داره ، بزار تو هم طعم تلخ مشروط شدن رو بچشی ! حالا بگو ببینم معدلت چند شده ؟ 

دیدم کمی بغض داره . اولش هیچی نمیگفت ، ولی وقتی اصرار کردم گفت کارم از مشروط شدن گذشته ! 

- یعنی چی رضا ؟ اونور مشروط شدن که وحشتناکه ! خوو بگو ببینم چی شده ؟ 

- اخراج شدم ، اخرااااج ! میفهمی ؟ بدبخت شدم ...!!! 

- رضا ؛ تورو خدا شوخی نکن ! تو و اخراج ! مگه میشه ! بابا لامصب تو یه ترم دیگه باید مهندسیت رو بگیری ، حتمن اشتباهی شده . 

-هیچ اشتباهی نشده ، از اون ترمی که از درسهای ریاضی فاصله گرفتیم ، بخاطر نفرتی که از رشته ی برق داشتم پشت سرهم مشروط شدم . 

داشتم شاخ در میاوردم ! بهش گفتم : 

-مرد حسابی ؛ خوو چرا اومدی رشته ی برق ؟ حالا که اومدی ، چرا همون اول تغییر رشته ندادی ؟ 

- راستش دامادی داریم ، مهندس برقه ! مادرم دوتا پاشو کرده بود تو یه کفش که اِلّا و بِلّا تو هم باید مهندس بشی ... 

- خو وقتی دیدی از این رشته خوشت نمیاد باهاشون حرف میزدی و نظرشون رو تغییر میدادی ! 

- حرف زدم ، توضیح دادم ، التماس کردم ، حتی چند ترم قبل بهشون گفتم دیگه دانشگاه نمیرم ... 

- خـــب ! نتیجه ؟ 

- هیچی ؛ مادرم غش کرد و پدرمم با ناراحتی از خونه زد بیرون ... 

و حالا ...؟؟؟ 

.............................................. 

حالم گرفته شد ! نمیتونستم براش کاری بکنم . سرشو گذاشت پایین و بدون خداحافظی ازم جدا شد . 


مدتی ازش بی خبر بودم . 

شاید دو ترم بعد ، یکی از دوستام گفت فلانی رو یادته ؟ 

با هول و ولا گفتم آررره ، چطور مگه ؟ خبری ازش داری ؟ 

گفت : امروز صبح پیاده از توی پارک نزدیک خونه مون رد میشدم دیدمش ! 

گفتم : اونجا چکار میکرد ؟ 

گفت : هیچی ؛ موهاش ژولیده ، لباس نامرتب ، قیافه ی داغون ، سیگار گوشه ی لبش ، سرش پایین ، غرق افکار خودش ، 

اصلن منو ندید ! اگه هم میدید ، من دوست نداشتم تو این وضع اونو ببینم ... 

فکر کنم معتاد شده ... 

.............................................. 


" تاپِ تاپ بود ، الگوی ادب و متانت ، نمونه ای از یه جوان تحصیلکرده و سالم ، جوانی که هر پدرومادری آرزوی داشتنش رو دارن ..." 

.............................................. 

و سپاس خدایی را . . .

                                                           به نام خدا
سپاس خدا را به اندازه همه سپاسی که نزدیکترین فرشتگان و گرامی ترین بندگان و پسندیده ترین ستایش کنندگان او را ستایش کرده اند , سپاسی که بر سپاس های دیگر برتری داشته باشد مانند برتری که پروردگار نسبت به آفریدگان دارد. سپاس مخصوص اوست , به جای هر نعمتی که بر ما و بر همه بندگان گذشته و آینده عطا فرموده است و به تعداد همه چیز هایی که علم او بر آنها احاطه دارد و همه را فراگرفته است ؛ و به جای هر یک از نعمت ها , به تعداد چندین برابر ,همیشه و جاوید تا روز قیامت.

 سپاسی که پایان ندارد و در شمارش نمی آید و به پایان آن دسترسی نیست و مدت آن تمام نمی شود . سپاسی که باعث اطاعت وبخشش او شود و سبب خشنودی و وسیله آمرزش او گردد و راه به سوی بهشت وپناه از عذاب او شود و باعث آسودگی از خشم و پشتیبان فرمانبری از او گردد و ازگناه جلوگیری نماید و در ادای حق و وظایف الهی کمک کند.
سپاسی که در بین نیک بختان و دوستان او کامروا شویم و به وسیله آن در گروه کشته شدگان بوسیله شمشیرهای دشمنان او درآئیم که خداوند یاری دهنده وستوده شده است.