همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

من ترجیح می دهم سرمایه ام را از دست بدهم تا اعتماد شما را


عنوان این پست همان شعار معروف رابرت بوش مخترع آلمانی و بنیانگذار شرکت بوش است


و ای کاش همه تولیدکنندگان وارائه دهندگان خدمات دربرخوردبا مشتریانشان چنین عقیده ای داشتند.
مطمئناً همه ما تا به امروز از سرویس های مختلفی که توسط انواع سرویس دهندگان داخلی و خارجی در زمینه های متفاوت ارئه می شود استفاده کرده ایم و به احتمال قریب به یقین از بسیاری از آنها رضایت نداشته ایم . البته شاید هم از معدودی از آنها واقعاً راضی بوده باشیم . متاسفانه یکی از مواردی که این روزها حتی فروشندگان لوازم مختلف هنگام فروش اجناسشان به مشتری متذکر می شوند بی پایه و اساس بودن گارانتی و خدمات پس از فروش است . دراین پست می خواهم از شما خواهش کنم درمورد سرویس های عالی ,خوب , عادی , بد , و خیلی بدی که از انواع سرویس دهندگان گرفته اید بنویسید .

 


شاید  درنهایت کامنت های این پست تبدیل به یک تابلوی تبلیغاتی یا ضد تبلیغاتی برای بسیاری از سرویس دهندگان شود . خوشبختانه اینجا محدودیت های تبلیغاتی از این نوع اعمال نمی شود ومی توانید آزادانه نظراتتان را درمورد سرویس هایی که دریافت کرده اید یا توقع دریافتش راداشته اید بنویسید . شاید اگر تعداد نظرات درحد برداشت یک آمارکلی باشد بتوانیم تا حدودی چهره واقعی سرویس دهندگان خوب و بد را به دور از تبلیغات رسانه ایشان شناسایی کنیم .


بعداً نوشت : از دوستان خواهش میکنم اینقدر خودسانسوری نکنند و سرویس های بد یا خوب را با ذکر مشخصات سرویس دهنده بنویسند تا کیفیت کار سرویس دهندگان برای همه آشکار شود .


کاش جواد خانه بود


آخرین استکان چایی را جلوی برادرش گرفت .

جواد : دستت درد نکنه داداش . امشب خیلی خسته شدی.
با لبخندی که روی لب داشت سری تکان داد ، چشم‌هایش را پائین انداخته برگشت و مشغول جمع کردن استکانهای خالی اطراف شد. ازشروع مراسم هیأت ، مشغول پذیرایی بود. مجلس تازه تمام شده ، هنوز عده‌ای نشسته ، درحال صحبت و نوشیدن چایی بودند. صدای پدرش که درکوچه با اعضای هیأت خداحافظی می‌کرد بگوش می‌رسید. سینی پراز استکان‌های خالی را بادقت کنار ظرفشویی آشپزخانه قرارداد. کتف هایش را عقب داده آهی کشید و بطرف اتاق رفت. روبروی کمد دیواری نشست. چشمانش را بست و به پشتی کناردیوار تکیه داده سعی کرد به عضلاتش استراحت دهد.
آهسته چشمانش را بازکرد . نگاهش به جعبه ویلن جواد افتاد و روی آن خیره ماند. جعبه را درگوشه اتاق به دیوار تکیه داده بودند. با خود اندیشید که آیا ممکن است روزی ، او نیز بتواند سازی داشته ، ازآن صدایی درآورد؟ و درآرزوی نواختن ویلن بادست آرشه‌ی خیالی سازش را در هوا حرکت داد. اما خیلی زود بخود آمد و تلخی عدم تحقق این آرزو بر چهره اش نشست. حالا سعی می‌کرد توجیهی منطقی برای امکانپذیرنبودن این آرزوها  بدست آورد.
جواد خیلی بزرگتر از من است و وقتی کسی بزرگ باشد می‌تواند هرکاری که بخواهد انجام دهد. بدون اینکه پدر، مادر یا هریک از اعضای خانواده به او ایرادی بگیرند. او می‌تواند ساز داشته باشد یا هر چیز دیگر و این مغایر با هیچ قانون و شرعی نیست. اما بچه‌ها نمی‌توانند. ما باید برای هرچیز اجازه بگیریم. اجازه از قانونی که بزرگترها می‌دانند و بچه‌ها از درک آن عاجزند. شاید داشتن ساز برای یک بچه واقعاً خطرناک باشد.

عصرچهارشنبه است و باز او پشت دربسته اتاق به دیوار تکیه داده ، گوش به صداهای داخل سپرده است.
جواد و دوستانش در اتاق مشغول نواختن سازهایشان هستند. آنها یک گروه چهارنفره‌اند که برای خودشان می‌نوازند و آهنگ‌های کلاسیک را تمرین می‌کنند. او درحال لذت بردن از صدای آهنگ آنهاست. بعد از یک هفته انتظار، سعی می‌کند با تمام وجودش آهنگ ها را بشنود و برای طول هفته آینده ، ذخیره کند تا چهارشنبه بعد.
لای درِاتاق باز می‌شود و یکی از اعضای گروه او را می‌بیند که چطور نُتهای آنها را میبلعد. از جواد می‌خواهدکه اجازه دهد او وارد اتاق شود. جواد نگاهی به او می‌اندازد و نگاهی به دوستش. برای بداخل خواندن برادرش تردید دارد. آیا او مجاز است چنین کاری بکند؟ آیا او هم باید ازکسی اجازه بگیرد ؟ بالاخره درمقابل چشمان حیران برادرش و نگاه‌های منتظردوستانش می‌گوید: "خوب بیاید. بیا داداش. بیا تو. چرا اونجا نشستی. می‌تونی بیایی تو"
واقعاً ممکن است مرا بداخل بخوانند؟ آیا این رویا نیست؟ آیا ممکن است واقعیت هم اینقدر شیرین شود؟ به‌هرحال رویا یا واقعیت مرا بداخل می‌خوانند و من خواهم رفت. بلند می‌شود و درحالیکه هنوزهم به واقعی بودن همه چیز مشکوک است وارد شده و کنار دوست برادرش می‌نشیند. او یک ویلن سل بزرگ دردست دارد و می‌پرسد:  "آیا دوست داری ساز داشته باشی و بنوازی ؟"
-    بله . خیلی دوست دارم . اما مگه می‌شه ؟
-    چراکه نه ؟ البته که می‌شه. چه سازی دوست داری ؟
-    این ویلن شما را بیشتر از بقیه دوست دارم .
درپایان جلسه تمرین اعضای گروه تصمیم گرفتند برای عضو جدیدشان یک ویلن سل کوچک تهیه کنند و قرارشد هفته ای یک روز به او آموزش دهند.

عصر دوشنبه است و او با دوست برادرش و یک ویلن سل کوچک در اتاق. جواد پشت در ایستاده و به حرفهای آنها گوش می‌دهد .
-    آرشه ویلن سل کوچکتراز ویلن است وجهت حرکت آن برعکس حرکت آرشه ویلن . حالا سعی کن بدنه ساز را بین زانوهات نگه داری . زانوی راست پائین تر از زانوی چپ .
-    این میله چیه ؟
-    این پایه سازه که بعداز تمرین بایداون را درپائین قسمت سیم گیر جمع کرد.
هنوزهم از تصمیم خود مطمئن نیست و جوابهای مختلفی را برای سوالهای احتمالی پدرشان بررسی می‌کند.
مادر در حالیکه ازکنار جواد رد می‌شود ، زیرلب می‌گوید : "می‌خواهی این را هم مطرب کنی ؟ "
در اتاق باز می‌شود و دوست جواد بیرون می‌آید. درحالیکه می‌خندد به او تبریک می‌گوید برای استعداد برادرش در درک موسیقی .
بعد از یک هفته که هر روز صدای ویلن سل گاه و بیگاه بلند می‌شود. بازهم عصر دوشنبه است. اینبار جواد پشت در اتاق نیست. اما بسان نگهبانی از آنسوی منزل مراقب است تا کلاس ویلن سل موسیقی دان کوچک درآرامش برگزارشود و درحالیکه نگاههای تند مادرش را بجان می‌خرد برای سوالهای پدرش جوابهای مشروع و محکمه پسند می‌سازد و آرزو می‌کند اعتماد و امید برادرش را حفظ کند. با اینکه چند جلسه بیشتر از آموزش نگذشته ولی نوازنده کوچک بسرعت درحال پیشرفت است. او از هرفرصتی برای تمرین استفاده می‌کند و درمقابل نگاه‌ها و اعتراضاتی که گه‌گاه از سد جواد عبور کرده به او می‌رسند مقاومت می‌کند.

یک روز مانده به دوشنبه است و صدای ویلن سل از اتاق بلند. مادر درآشپزخانه مشغول پخت ماهی دودی است و البته تحمل صدای ویل سل. خسته می‌شود و رادیو را روشن می‌کند. آهنگی از چایکوفسکی پخش می‌شودکه مسلماً از کار یک نوازنده مبتدی ویلن سل ، قابل تحمل‌تر است. پس صدا را بلند می‌کند.

چیزی نمی‌گذرد که حضور نوازنده را در آشپزخانه حس کرده و بطعنه مشغول رقصیدن و بشکن زدن با صدای رادیو می‌شود.
پسرتازه نوازنده اش با لحنی جدی و معترض می‌گوید: "این آهنگ برای رقصیدن نیست ". اما مادر بالجبازی به حرکاتش ادامه می‌دهد و او بازهم بلندتر فریاد می‌زند: "این آهنگ برای رقصیدن نیست. برای رقصیدن نیست".
اما مادر عصبی شده بطرف او می‌آید و ویلن سل را از دستش چنگ زده بسمت در خانه می‌دود. در را بازکرده و ساز را از بالای پله ها به پائین پرتاب می‌کند.
ساز درمقابل چشمان نوازنده اش روی پله سوم زمین می‌خورد و میله پایه اش کنده می‌شود. بلند شده دو پله مانده به پاگرد به زمین می‌خورد و دسته اش شکسته ازبدنه جدا می‌شود. باز بلندشده درحالیکه  سیم‌ها دسته را بدنبال بدنه می‌کشند ازپیچ پله‌ها گذشته در برخورد با حفاظ پلکان بدنه‌اش شکسته شده و تکه تکه هایش در انتهای پله ها ازحرکت می‌ایستند.
اشک درچشمانش حلقه زده و بغض گلویش را فشرده است. از پله ها پائین می دود و تکه های ساز را جمع کرده درآغوش می‌فشارد. صدای هق هق گریه هایش تا بالای پله‌ها می‌آید و مادر که هنوز در بهت پرتاب خویش است باخود می‌گوید: "ای‌کاش جواد خانه بود".
ساعتی بعد. چشمانش را شسته. تکه های ویلن سل را بسان مومیایی‌ای در کاغذهای رنگی پیچیده در جعبه اش قرار می‌دهد وآن را چون تابوتی ، با احترام ، درکمد دیواری ،کنار کفشهای نواش می‌گذارد. و روبروی آن به پشتی کنار دیوار تکیه داده سعی می‌کند به عضلاتش استراحت دهد . بوی ماهی از آشپزخانه می‌آید و او درحیرت ازاین رویای زیبای کوتاه ، درحالیکه آرشهِ بجامانده از ویلن سل را دردست گرفته بازهم به جعبه ویلن جواد خیره می‌شود.
پستونوشت : خاطره ای از نوجوانی فرهاد مهراد به گرامی داشت نهم شهریور ، سیزدهمین سالگرد سکوت ابدی اش .

ساندویچ مرغ


ساعت حدود سه بعدازظهر بود. روی یک صندلی پلاستیکی ، کنار خیابان "بِوِرلی هیلز" نشسته بودم پشت یک میز چتردار و تقریباً زیر سایه‌اش بودم. سفارش یک ساندویچ مرغ داده‌ زل زده بودم به شیشه های "راکت برگر" و هم نوا با سروصدای شکم ، انگشتانم را روی میز حرکت می‌دادم. با خودم فکر می‌کردم که باید تا حالا غذایم را می‌آوردند ، شاید اگر به "استاربرگر" رفته بودم حالا دستمال چربی که با آن دورِ دهانم را تمیزکرده بودم در سطل بود.
سعی کردم قدری در صندلی فرو رَوَم و راحت‌تر بنشینم. تقریباً از صدای شکمم غافل شده بودم و حواسم به چند اتومبیل قرمز رنگِ طرفِ مقابل خیابان بود که پیشخدمت با لبخندی غذا را آورد. درست نفهمیدم چه گفت. منهم با لبخند جوابش را داده راهی‌اش کردم. و فوراً ساندویچ را نیش کشیدم. جای شما خالی خوشمزه بود. البته شاید هرکس آنقدر گرسنه می‌ماند سنگ هم برایش خوشمزه می‌شد. تقریباً نیمِ بیشتر ساندویچ را خورده بودم که نگاهم به گوشت آن افتاد. مرغ سرخ شده‌ای که رویش ذرات سبزی دیده می شد و یک سُسِ صورتی رنگ لذیذ با مقداری سبزیجات دیگر ، میان نان سفیدِ برشته‌ای که هنوز داغ بود.

روی لبهِ گوشتِ مرغ جای دندانهایم پیدا بود. گوشت سفیدِ ریش‌ریش شده که انگار تار و پودش ازهم گسسته است. قدری از جویدن بازماندم ، نگاهم روی منوی غذا چرخید و دوباره ردیف غذایی را که  سفارش داده بودم نگاه کردم. "ساندویچ جوجه مرغ اسپانیایی با ذبح اسلامی". تهِ ساندویچ را که شاید با دو گاز دیگر می‌شد تمام کرد گذاشتم روی میز و به ریشه های سفید گوشت جوجه مرغ خیره ماندم.

جوجوی عزیز می‌بینی عجب دنیاییه! مسلمان‌ها باید تو را توی اسپانیا بکشند بعد تکه‌تکه و منجمد کنند و با کانتینرهای یخچال دار بفرستندت به آمریکا و توی این قاره دراندشت بچرخی و بچرخی تا اینکه سراز "راکت برگرِ لوس آنجلس" در بیاری و سرخ و خوشمزه‌ات بکنند و بشی یک ساندویچ مرغ. از آن‌طرف دنیا هم من باید از تهران پاشم بیام اینجا و با شکم گرسنه سر از همین "راکت برگر" در بیارم و اونوقت تو را بیارند سر همین میز ، زیر سایه این چتر ، بدهند من مسلمان بخورم.

پستو نوشت : میلاد اما رضا (ع) بر مسلمین و شیعیان جهان مبارک باد