همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

بیشتر از مهتاب

 .

.

.

.

های ای تابش خورشید !!

متاب او خواب است

های ای صاعقه هشدار

که او بی تاب است

های ای رود

چرا بخروشی ؟!

خضرمن

صاحب آب ناب است !!!

های ای کوه نمان

جای او...

جای تو نیست

چشم این کوهستان

 از جلال بت من سیراب است

های ای شب

به چه می اندیشی ؟

چشم  او....

بیشتر از مهتاب است

های ای غنچه ...

مشو باز که در باغ دلم

بی حضور دلدار

نشکفتن باب است !!

و نباشد فرقی

سوسنی یا نسرین


(عبدالحسین فاطمی)

... آقا

امروز همساده ها، میهمان خان دایی عزیز از وبلاگ شهر یاران است. خان دایی، اخوی بزرگ نگین بانوی شیراز هستند، همون خان داداشی که از نگین بانو، 2 ریال بیشتر پول توجیبی می گرفتند! ضمن تشکر فراوان از این خواهر و برادر نازنین، که هر دو از خوبان روزگار هستند، از شما دعوت می کنیم خواننده ی نوشته ی زیبای خان دایی گرامی باشید.


خدا بیامرزد همه رفتگان را... یک پدر بزرگ مادری داشتیم که تمام بچه‌ها و نوه‌ها و نتیجه‌ها "آقا" صدایش میکردند. البته نه از آن آقا‌هایی که با دو بخش می‌خوانندش. خیلی راحت و صمیمی و با محبت با یک بخش میگفتیم: آقا...

وقتی همه فرزندان با عروسها و دامادها و نوه‌ها سر سفره‌اش می‌نشستند، حدود سی نفر می‌شدیم که صفایی داشت این دور هم بودن. الآن هم که فقط خاطره‌ای بجا مانده و حسرتی.

تک فرزندی بود که در هفت سالگی وارث تجارت پنبه و املاک ماترک پدر شد و در هشت سالگی هم مادرش را از دست داد. در پانزده سالگی با مادر بزرگ سیزده ساله‌مان که دختر عمویش بود ازدواج کرد. حاصل این ازدواج یازده فرزند بود که گلچین روزگار سه تایشان را همان اول چید.

.

"آقا" شخصیت خاصی داشت. قوام یافتن آن شخصیت در آن زمان با شرایط خاص آن جامعه، جزء نادرترین بود. اول از همه اینکه با سواد بود و در زمانی که هنوز زبان انگلیسی بعنوان زبان بین المللی تعیین نشده بود، به زبان فرانسه تسلط داشت.

برای یادگیری علوم دینی مدت کوتاهی طلبگی کرد که بعدها از آیات قرآن نیز برای تکمیل جملاتش یاری میگرفت. در مشاعره حریف قدر نوجوانیهای نگین بانو بود و دیوان اشعار و کتابهای سنگین عرفانی و ادبی زینت بخش کتابخانه کوچک خانگی‌اش بودند.

معلومات عمومی‌اش خوب بود. جدول کلمات متقاطع روزنامه‌های کیهان و اطلاعات را مثل آب خوردن حل میکرد.

از آثار مشاهیر جهان مطلع و در استماع یا قرائت اخبار جهانی همیشه به روز بود. سیاست را خوب میشناخت و با اینکه امکاناتش را داشت اما قاطی سیاست نشد.

.

شیک پوش بود و مرتب کراوات میخرید. طوریکه دخترهای خانه از بهم دوختن کراواتهای دمُده، برای خودشان دامن فانتزی درست میکردند. اول آنها را می‌شکافتند، بعد اطویی زده و به موازات هم قرار داده و لبه‌هایشان را بهم می‌دوختند.

.

به عکس گرفتن و ثبت لحظات اهمیت میداد و از همان قدیم و هر از چند وقت یکبار، عکاسی را به منزلش می‌آورد و سی چهل‌تایی عکس از خود و خانواده‌اش میگرفت. همه با لباس مرتب... پسرها ایستاده با کت و شلوار و کراوات در پشت، و دخترها با کت و دامن نشسته بر صندلیهای لهستانی در جلو.

همه‌شان هم آنچه از زیورآلات داشتند به خود آویزان میکردند. ساعت و انگشتر و دستبند و گردنبند و گوشواره و سنجاق سینه. پس زمینه تمام عکسها هم دیوار آجری حیاط بود که بر هره‌اش چند گلدان گل گذاشته بودند.

اگر زن خانه و دخترها حوصله داشتند، چندتایی هم عکس با لباس محلی میگرفتند. ایستاده با ژست انگشتان شست فرو کرده در شال کمر، پای چپ به اندازه یک وجب جلوتر، و کمی هم غبغب.

.

معدود عصبانیت‌هایش هم جنبه تشریفاتی داشت! مثلآ قبل از اینکه برای تنبیه شیطنت پسرها از جایش بلند شود، آهسته به دور و بریها میگفت: به موقع بیایید و جلوی مرا بگیرید.

.

فوق العاده نظیف بود. یادم نمی‌آید که در طی سالیان، حتی یکبار او را با ته ریش دیده باشم. بطری ادکلن "معطر" آفترشیو او بود. بعد از اصلاح روزانه، مانند آب مشتی به صورتش میزد.

در زمانی که یخچال خانه هم مثل بخاریها با نفت کار میکرد و هنوز از آبگرمکن خبری نبود، هر صبح یکی از دختر‌ها را صدا میزد تا کتری آب گرم شده روی بخاری را برده و روی دستانش بریزد. در روشویی راهرو، دوبار صورتش را با آب گرم و صابون میشست.

به اقتضای شغل، روزهای جمعه نیز سر کار بود. به همین خاطر سه شنبه‌ها روز تعطیلش بود. حمام دو ساعته اول وقت و چیدن ناخنها و اصلاح سر یک هفته در میان و خرید هفتگی مایحتاج منزل و پر کردن نفت مخزن یخچال کارهای مستمر هر سه شنبه بود.

و من آن موقع نمی‌فهمیدم که چطور گرمای شعله فتیله، داخل یخچال را سرد میکند...

به واقع بزرگ خاندان و حتی بزرگ فامیلهای دور و بر هم بود. هر وقت کسی کارش جایی گیر میکرد به آقا مراجعه نموده و آقا با یک تلفن یا یک یادداشت کارش را راه می‌انداخت. آنقدرها آشنا و اعتبار در اداره‌جات و بیمارستانها و شهربانی و شهرداری و دادگستری و امثالهم داشت که درخواستش را با احترام اجابت کنند.

توصیه و پند و اندرزش همیشه و همه جا و برای همه کس براه بود...

روی غذا کم نمک بپاش، ناخنهایت را شب کوتاه نکن، موقع مشق نوشتن اینقدر سرت را پایین نگیر، در تابستان کفش تیره نپوش، موقع رفتن به حیاط حتمآ پلیور یا ژاکت بپوش، همیشه مقداری پول خرد در جیبت داشته باش، همه پولهایت را در یک جیب نگذار، موقع سفر با اتوبوس در ردیف سوم و پشت سر راننده بشین، موسیقی را با هدفون گوش نکن، با غذا همیشه سبزی بخور، قبل از غذا دستهایت را با صابون بشور و...

محبوب همه بود. بخاطر محبتش، سخاوت و دست و دلبازیش، خیر خواهیش، کمکهای بی چشمداشتش، صبوری و از خود گذشتگی‌اش. و بنظر من مهمتر از همه زبان به غیبت نچرخاندنش...

این روزها مردهایی اینچنین خیلی نادرند. برای همین است که رفتنش را هنوز باور نکرده‌ایم...

میرشکار من*

سلام

 

تقدیم به حضرت عباس علیه السلام

 

پایش ستون خیمه ی هفت آسمان بوده است

دستش همیشه دستگیر این و آن بوده است

اطراف خیمه رد پاهایی از او مانده است

چندین شبانه روز حتما پاسبان بوده است

این رد پاها رد پای شخص عادی نیست

این شخص معلوم است خیلی پهلوان بوده است

هر جا که رفته رد پای کودکی هم هست

این پهلوان پیداست خیلی مهربان بوده است

هرگز موافق نیستم او تشنه هم بوده است

این ساقی عطشان خودش آب روان بوده است

اینکه چگونه مشک را از آب پر کرده است

دیگر بماند این خودش یک داستان بوده است

از طرز آب ریخته بر رد پای او

پیداست مشکش یک زمانی بر دهان بوده است

...

 



 

*عنوان، مصرع غزلی از مولانا

** کامل شعر، اینجا

*** 133 معادل حروف ابجد نام عباس است برای ختم صلوات


شما را به دستان بی‌منت آقایی می‌سپارم که مهربان‌ترین مهربانهاست